پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:54 :: نويسنده : آتوسا
من و دوستم، در سایهء معبدی، نابینایی را دیدیم. دوستم گفت: این داناترین مرد جهان است. نزدیک شدیم و پرسیدم: از کی نابینایید؟ ــ از وقتی زاده شدم. گفتم: من یک ستاره شناسم. نابینا پاسخ داد: من نیز. آن گاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: از درون این جا، همهء خورشیدها و ستارگان را رصد می کنم. اثری از: جبرال خلیل جبران
نظرات شما عزیزان:
![]() |